فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن


بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من


روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز


شب سیاه بر آن روز دلفروز متن

نظارگان تو از دو لب و خط تو همی


برند قند بخروار و مشک سوده بمن

تو مشک زلفی لیکن ترا ز گل نافه است


تو سر و قدی لیکن ترا جمال چمن

شکنج روی تو ای ماهروی برزگرست


ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن

چه برزگر که خرد را مشعبدست چنان


که جاودان جهان زو برند حیلت و فن

گهی ز سنبل نو رسته پرده ای دارد


گهی بر آتش رخشنده بر کشد دامن

ترا که ماه زمینی بس از من اینکه کنم


تخلص از غزل تو بمدح شاه ز من

امیر عادل عالم سپهبد مشرق


قوام دولت احرار سید ذوالمن

کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین


که جانش از خرد روشنست و از جان تن

نیام حلمش و اندر میان او بأسش


بکوه ماند و اندر میان او آهن

بحلقۀ زره اندر برزمگه تیرش


چنان رود که بدرد حریر را سوزن

دو خلقت است کف راد شاه را بدو وقت


چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن :

چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر


جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن

کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون


جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن

اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او


بماده ماند و باشد بمرگ آبستن

بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی


بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن

اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است


رواست او را فاضلتر از جهانش وطن

بدان که مرد ز زن زاد ، زن نشد فاضل


بدان درست که فضل است مرد را بر زن